همیشه دود سیگار به سمتی میره که نمی خوای، دقیقا مثه مسیر زندگی ما…
کسی را دوست بذارید که قلبتان میخواهد نه چشمتان
نگران حرف دیگران نباشید
این عشق شماست ، نه آنها . .
یک لنگه کفش
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
نگهداری هدیه
مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود را محکم به سینهاش چسبانیده بود و طول خیابان را طی میکرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش میترسید. توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند. فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت: تقدیم به همسر عزیزم!
همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکهای از بدن خودش مواظبت میکرد.
آیا کارمندان خود را میشناسید؟
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
آیا تا به حال پلی ساختهایم؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
*||سخت است یکرنگ ماندن در دنیایی که مردمش برای پررنگ شدن حاضرند هزاررنگ باشند||*
یادی کنم از اولین بیوگرافیه *این* کانالم! جمله جالبی بود!!دوسال پیش بتون گفتم!ولی خب کو گوش شنوا0.0
♡اگر کاری ک میکنید هوشمندانه باشد.اشکالی ندارد ک شمارا احمق بدانند♡
♡درباره ی خودت از زبان شخص دیگر از ان ها سوال کن...♡
♡نوشتن در فضا؟! یا نوشتن در فضا با خودکار؟!!!♡
♡تو در طول عمرت فقط یک مادر داری...!♡
♡هر تصمیمی ک میگیری .. تصمیمی درباره ی انچه انجام میدیهی نیست!بلکه تصمیمی است ک در مورد انکه چ کسی هستی!♡
♡سرنوشت مقوله ای نیست ک کسی ب انتظارش بنشیند...بلکه چیزی ست ک باید ان را بدست اورد♡
♡باغ خزان زده همان عاشق دور از یار است♡
♡تا حالا شده جایی نشسته باشید و یک دفه دلتان بخواهد برای کسی ک دوستش دارید کاری نیک انجام دهید؟...|عشق-دعا-بخشش|♡
♡مرد جوان از خراب شدن ترمز اگاهی یافته بود اما بدون اینک همسرش را مطلع کند...♡
♡واقعیت ها و حقایق نیازی ب تفسیر ندارن.بلکه نوع نگاه شما ب این واقعیت هاست ک باید عوض شود♡