هیچ وقت حرفایی که دیگران میزدن برام مهم نبود.
هیچ وقت به بازی که دیگران درمیوردن اهمیت نمیدادم.
هیچ وقت به کارهایی که دیگران انجام دادن اهمیت نمیدادم.
هیچ وقت برای چیزی که دیگران میدونستن اهمیتی قائل نبودم.
ولی من میدونم....
داشتم تو خیابونا قدم میزدم...مثل عادت نه چندان کهنه و قدیمیم... راستشو بخوای یه روزایی بود فک میکردم به اندازه کافی زندگی کردمو ، این گوشت تلخو نچسب بودن بخاطر اینه که اسقاطی شدم.. زندگی؟اره فک کنم هممون یه روزی میفهمم دیگه کافیه اون روز که گریه کردن به حال گذشته اوقات فراغتتو پر میکنه...پسر فکرش وحشتناکه انقدر ادمای گوشه کنارت مصنوعی بودن که دیگه سخت میشه باور کرد یه ادم میتونه خودش باشه...فرق من با بقیه ؟! مگه تفاوتی بوده بینمون من حرف تورو نمیخوام بفهمم و تو نمیتونی حرفمو بفهمی...خودخواه؟ بی پرده بگم واقعا ترحم برانگیزه و البته خنده دار...این خلاء منو از درون سلاخی میکنه...دوستون دارم... مثل تاریخ فراموش شده ی من ......تو هرگز تنها قدم نخواهی زد...